این روزها حال و هوای مازندران و شهرستان ساری به عشق سید بیقرار شهر میتپد.
به عشق آلاله سرخ گون کوچه های سادگی، به عشق دریا.
آذینبندی بلوارهای داخلی و منتهی به نکا، قائمشهر و کیاسر نیز متجلی به نام و تمثال مبارک این شهید است.
شهیدی از جنس کبوتران عاشق حرم، شهیدی که بوی کربلای حسین(ع) میدهد و بوی عاشورا، بوی شلمچه و بوی دهلاویه، بوی خاکها و خاکریزهای دشت جنوب.
و بوی سادگی چشمانی را میدهد که در نگاه آسمان پیوند خورده.
آری! هر چه به آئین برگزاری هجدهمین یادواره و اختتامیه اولین جشنواره فرهنگی هنری «شهید حاج سید مجتبی علمدار» نزدیکتر میشویم، عطر حضور این دلاور جبهههای توحید و وصال بیشتر مشام جان را مینوازد و لحظهلحظه ما را به میهمانی فرا میخواند، میهمانی عشق و دلدادگی.
آنان که خاک را به نظر کیمیا کنند
آیا شود که گوشه چشمی به ما کنند؟
و تو ای سید بیقرار شهر من! اینک آغوش بگشا برای این مهمانی و مهمانانی که فرا خوانده شدند، برای این محفل و برای تجدید میثاق با آرمانهای بلند تو.
آغوش بگشا سید! که میهمانی بزرگی در راه است و میهمانان بیقرار و به راستی که:
آنکس که تو را شناخت جان را چه کند؟
فرزند و عیال و خانمان را چه کند؟
دیوانه کنی هر دو جهانش بخشی
دیوانه تو هر دو جهان را چه کند؟
ای سید بیقرار شهر من! تو شهید مازندران هستی و برای تو دستهای کودکانه دانشآموزان یزدی نامه مینویسد!
بچههایی که در نوشتههای خود با تو حرف میزنند، تو را به تصویر میکشند درون صفحه نقاشی که نه! به روی بوم دل خود، کودکانه از تو خاطره مینویسند و کودکانه قلم به دست میگیرند تا تو را بنگارند به شعر.
آری ای سید بیقرار شهر من! تو مهمانان عزیزی داری از مدرسه ابتدایی دخترانه شهید سیدعلی میرمحمدی میبد یزد.
تو در وسعت کودکانه چشمانی قد کشیدی که دریایی شدند و دریا را به قلم آوردند.
تو در چشمان دانشآموزان کلاس ششم ابتدایی این دبستان چه دیدی که اینگونه شیدا و عاشق تو شدند؟
تو را به شهر خود دعوت میکنند یا تو آنها را به خود فرا خواندهای؟
دیروز که از خیابان امام رضا(ع) ساری رد میشدم، در بلوار این خیابان به فاصله چند متری از هم بنرهایی نگاهم را به خود جلب کرد که تصویر تو را به من نشان داد.
فهمیدم میهمانی بزرگی در راه است که چشمان بیقرارت مرا هم فراخوانی کرد، این را وقتی متوجه شدم که تلفن اتاقم حکایت عاشقانی را برایم روایت کرد که اشکهایم را سرازیر کرد، از چشمانی که مدتی است در خشکسالی “نمی” مانده بود و تو دوباره مرا به خودم آوردی تا به خود بیایم!
خبر نبود آنچه که از پشت خط، گوشم را نوازش میداد! بلکه حکایت عاشقانهای بود از لبخندهای شیرین تو، وقتی در من خیره میشوی! نه! به من زل میزنی! با همان چشمانی که خدایی شدند!
خبر، حکایت وصل دلهایی بود آسمانی، دلهایی کوچک اما بزرگ به اندازه خودت، به اندازه هر آنچه در تصور نمیگنجد.
بهراستی که اندیشهام ناتوان است و زبانم الکن از بیان هر آنچه شنیدم و هر آنچه یافتم.
اینان یازده دانشآموز نیستند که تو را در کتاب «علمدار عشق» یافتند، اینان همان ستارههایی هستند که به جستوجوی دلهایشان باید رفت و باید آسمان را در نگاهشان پیدا کرد.
بچههایی که به بهانه شرکت در مسابقه کتابخوانی دبستان خود، سر از جشنواره فرهنگی هنری تو درآوردند و اینگونه بیقرارت شدند و بیقراریشان را به قلم آوردند.
و من یقین دارم تو در دلهای آنها نشستی و اینک حکومت دلهایشان با توست.
و تو ای سید! ای سید بیقرار شهر من! چه خوب شد که نام تو را گذاشتهاند: سید بیقرار شهر من! حالا بیقراریات از مرزهای ذهن من گذشت و در دل بیقرار بچههای یزدی آرام گرفت! حالا عشقبازی تو و بچههای یزدی دیدن دارد! عشقبازی کودکان آفتاب با دریای مردانگی.
اینجا مازندران است، هوا آفتابی و خوب است و شهر ساری همچنان در تلاش و تکاپوست اما در کوچه پس کوچههای این شهر شلوغ دبستان دخترانه حضرت فاطمه زهرا (س) با ۱۵ ستاره درخشیدن گرفت، ۱۵ ستاره کوچک با قلبی بزرگ، شبیه ستارههای دبستان سیدعلی میرمحمدی میبد یزد، اینان همزمان با هم درخشیدن گرفتند در آسمان خیال ابری شهر!
بچههایی که به توصیف تو پرداختند، همان بچههایی که از جنس آفتابیترین عبور شهرند، بچههایی به رنگ صمیمی عشق، صفا و سادگیاند، بچههایی که دل به دریا زدند، بچههایی که دریا را با قلبهای کوچکشان شناختند و دست به قلم شدند برای مرد دریایی شهر من!
آری! باید دل به دریا زد، به دریایی که محبت تو در آن موج میزند، به دریای عشق تو سفر کرد، به دریای بیکران عطوفتت، که:
بسیار سفر باید تا پخته شود خامی!
پس باید دریایی شد!
و باز حکایت غریبانه نام توست اما تو غریب نیستی آقا! تو در شهر من سیدی! سید، این را وقتی فهمیدم که کودکان دبستان فاطمه الزهرا (س) ساری به قلمهایشان که نه به دلهایشان جرأت دادند تا از تو بگویند، از تو بنویسند و از تو حکایت کنند سید!
حالا تو نه در شهر من غریبی و نه در ایران من!
نام تو در خط به خط و ورق به ورق کتاب زندگی کشورم جاری و ساری است، نام تو در سکوت و در هیاهوی زمان قد میکشد، نام تو دریاست، دریا!
و حالا
آب دریا را اگر نتوان کشید
هم به قدر تشنگی باید چشید!
و من حالا تشنهام، تشنهتر از تمام کودکان و دانشآموزان شهرم، تشنهتر از تمام کاغذها و قلمهایی که تو را روایت میکنند.
من به اندازه تو تشنهام، تشنه مرام و معرفت تو ای شهید! تشنه محبت و انسانیت تو ای شهید! تشنه صفا و صمیمیت تو ای شهید!
تشنه ام به اندازه تو…
به اندازه چشمان بیقرار تو…
حالا مرا به تشنگی خودت سیراب کن سید!
و به من بفهمان که هنوز وقتی در کوچه پس کوچههای شهرم راه میروم چشمان تو مرا میپاید و دستان تو در دستان من است و هوایم را داری.
آری تو هنوز هوایم را داری، مثل روزهای نخستین جنگ، مثل تمام آن هشت سال، تمام آن لحظههای ابری و بارانی و حالا که آسمان آفتابی شد، بیا و به من و تمام مردم شهرم بفهمان که وقتی در هوای آفتابی شهرم قدم بر میداریم به یادتان باشیم.